اشارات اهل نظر



حکایت [آن مریدى پیش شیخِ نامدار]

آن مریدى پیش شیخِ نامدار

 

نامِ حق مى‏گفت، بیرون از شمار

شیخْ او را گفت اى بس ناتمام‏

 

نیست حق را، در حقیقت، هیچ نام‏

ز آنکه هرچش آن تو خوانى، آن نه اوست‏

 

آن تویى و هرچه دانى آن نه اوست»

     

 

گر تو صد دریا درآشامى بزور

 

همچو کوهى باش و چون دریا مشور

تو مباش آخر چنان کز جرعه ‏اى‏

 

ره به پهلو مى‏روى، چون قرعه‏ اى‏

هفت دریا نوش کن، پس در زحیر،

 

ز آرزوىِ قطره‏ اى دیگر بمیر

تشنه این میر گر تو زنده ‏اى‏

 

خاکِ این در باش اگر تو بنده‏ اى‏

کاسه چندین ملیس، اى بو العجب!

 

چون بخوردى کاسه ‏اى دیگر طلب‏

هر که آبستن نشد از دردِ این‏

 

او زنى باشد، نباشد مردِ این‏

ذرّه‏ اى دردِ خدا در دل ترا

 

بهتر از هردو جهان حاصل ترا

خلق در هر نوع و هر راهى که مرد

 

چون همه جاوید آن خواهند برد

من درین پستى درین دردم مقیم‏

 

تا همین دردم بود فردا ندیم‏

زنده زین دردم به دنیا هر نفس‏

 

همدمم در گور این درد است و بس‏

در قیامت مونسم این درد باد

 

پیشه من مجلسِ این درد باد

گر بهشتى باشم و گر دوزخى‏

 

باد جانم مستِ این درد، اى اخى!

هرکرا این درد نیست او مرد نیست‏

 

نیست‏ درمان‏گر ترا این درد نیست‏

خالقا بیچاره کوىِ توام‏

 

سرنگون افتاده دل سوى توام‏

اى جهانى درد همراهم ز تو

 

دردِ دیگر وام مى‏خواهم ز تو

رنجْ‏بُردِ کوىِ تو، رنجى خوش است‏

 

دردِ تو در قعرِ جان گنجى خوش است‏

هرچه خواهى مى‏توانى کرد تو

 

بیش گردان هر دمم این درد تو

گر نماند دردِ تو عطار را

 

او نخواهد کافر و دین‏دار را

دردِ تو باید که جان مى‏سوزدش‏

 

پاى بر آتش جهان مى‏سوزدش‏

دردِ تو باید دلم را، دردِ تو

 

لیک نه در خوردِ من در خوردِ تو

درد چندانى که دارى مى‏فرست‏

 

لیک دل را نیز یارى مى‏فرست‏

دل کجا بى ‏یارى‏ات دردى کشید

 

کاین‏چنین دردى نه هر مردى کشید

خالقا تا این سگم در باطن است‏

 

راهِ جانم سوىِ تو ناایمن است‏

یا به حکمِ شرع در کارش فکن‏

 

یا بکلّى در نمکسارش فکن‏

از خودىِ این سگِ خودبین بسم‏

 

گر نباشم من، تو باشى، این بسم!

تو بسى دارى چو من در هر پسى‏

 

من ندارم، تا ابد، جز تو کسى‏

در میانم چون کشیدى از کنار

 

در میانم بر کنار از اختیار

در میانِ راه تنها مانده ‏ام‏

 

کس ندارم بى‏ سر و پا مانده‏ ام‏

اى کسِ هر بى‏کسى، بس بى‏کسم‏

 

ناکسى‏ ام را کسى باشى بسم‏

گر من بى‏کس ندارم هیچ‏کس‏

 

همدمِ من، تا ابد، یاد تو بس

 


 

فیلسوف بیچاره زحمت می کشد، خودش را می کشد، آخر کارش فکری را تا عقل مردم نفوذ می دهد، آن هم نه همه مردم، بلکه عده ای که شاگردانش هستند و چند سال باید بیایند نزد او درس بخوانند تا با زبانش آشنا بشوند، چون بلاغش بلاغ مبین نیست، قدرت بلاغ مبین ندارد و باید در لفافه صدها اصطلاح، سخن خود را بیان نماید. 

ادامه مطلب

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ذهن خالی بچه های سایبری بهترین نوع کامپوزیت دندان تعمیرات آیفون تصویری22794286 تعمیر ایفون کهف اموزش ساخت وبلاگ و کار با ان املاک و مستغلات در ترکیه نیستاگموس یا لرزش چشم روز نوشت های دو پسر خفن